۱۳۸۸/۰۴/۱۴
پدر..
پدر...پدر ... چه باید بگویم ... من نمی دانم چه احساسی ست پدرم را در بچگی از دست دادم .. و .. و .. من به او بد کردم .. من به او بد کردم .. و این داغ را تا به ابد .. تا به ابد زجری نا خواسته با من است .. متاسفم .. پدر .. متاسفم ... شاید میدانی که تقصیر من نبود .. ولی .. کار .. کار .. من بود .... من ... نادانسته و نفهمیده و ناخواسته .. نمیدانم .. نمی دانم چه شد .. نمی دانم الان در چه حالی .. به بهشت و جهنم اعتقادی ندارم .. و نمیدانم .. بعد از مرگ چه اتفاقی می افتد .. این جسد را قطعا رها خواهیم کرد و منت از مرگ نمی ترسم /........... بار ها و بار ها با ان روبرو شده ا م .. و تو می دانی که اگر خواست خدا نبود من نبودم .. سال ها بود که نبودم .. و چقدردلم می خواهد نباشم .. کاش نباشم .0, 0);"> بودن به زحمتش نمی ارزد هر کس که مرد .. راحت شد .. . پدر خاطره ها همیشه زنده هستند و همیشه مرا می آزارند .. خاطر ه های گذشته ... گذشته های دور گذشته های نزدیک .. در کوچکترین فرصتی باز به من هجوم می آورند .. چرا این کار را کردم .. چرا اینطور شد .. باید آن کار را می کردم .. باید آن را میگفتم .. چرا این کار را کرد .. وای چی گفتم و چی گفت ... چرا ...چرا .و.. چرا اینطور شد ..... و دوباره همان صحنه ها در ذهنت .. زنده میشوند و تو سعی میکنی که در آن گیر و دار اشتباهاتت را تصحیح کنی .. نا گاه به خود می آیی .. می بینی داری با خودت کلنجار می روی و هیچ تاثیری بر ان گذشته ها ندارد ... عصبی می شوی .. ولی مسائل همان طور می ماند و تو به گذشته ها دست نداری .. و این همیشه و همیشه با تو است و... تکرار می شود ... تکرار میشود ... تو خودت را نبخشیده ای .. و این باعث شده همیشه گرفتار آن بمانی .... کاش نبودم ....... کاش نبودم ....... بودن .. و نا خواسته .. آن را تحمل کردن بدترین درد دنیاست ....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر